و بالاخره قرار بر رفتن شد. بعد از کلی هماهنگی و بالا و پایین تصمیم گرفتیم که بریم. بارها از دوستانم شنیده بودم که گرجستان زیباست اما خب، شنیدن کی بود مانند دیدن؟ دلم میخواست سفر به تفلیس و باقی شهرهای گرجستان رو تحربه کنم. در ادامه سفرنامه این سفر رو که در سال 1392 انجام شده باهم میخونیم:
بخش اول: سفر به تفلیس، پیش به سوی گرجستان
صبح روز حرکت قرار ساعت 9 بود و من که شب قبلش حسابی دیر رسیده بودم ساعت 5 دقیقه به هشت بیدار شدم. به هزار ترفند چمدون رو جمع کردم و خودم رو 8:50 رسوندم اما خب هنوز بیش از نصفی از بچهها نیومده بودن. پای برنامه حس خوبی بود. تقریبن همه همدیگه رو میشناختن. حداقل من که اکثرشون رو میشناختم. کمکم کل تیم اومدند و ما راهی سفر به تفلیس شدیم. راهی که همه مون میدونستیم به شدت زیاده اما خب همه شور و هیجان داشتن.
توی ماشین هم فضای خوبی برقرار بود. بچهها گاه و بیگاه موسیقی میذاشتن. از موزیک 6/8 بگیر تا موسیقی مقامی و آوازهای رضا. ابهر، تبریز، صوفیان و بالاخره بازرگان. مرز شلوغ نبود هرچند که اداره گذرنامه مرزی حالمون رو گرفت و مجبورمون کرد عوارض خروج رو دوباره واریز کنیم
تفریحات سالم در مرز بازرگان
مرز و رد کردیم و اونور منتظر ایستادیم اما کار اتوبوس طول کشید. خب ما هم بیکار ننشستیم. تا حالا توی مرز شیخانه رقصیدید؟ خب ما رقصیدیم. تا حالا توی مرز خر پلیس بازی کردید؟ شاید باورتون نشه اما ما بازی کردیم. خلاصه حدود ساعت 3 بود که سوار ماشین شدیم و پای در دیار عثمانی گذاشتیم.
همگی تا نزدیکای مرز واله خواب بودیم. بعد از بیدار شدن همه محو تماشای مراتع سرسبز پوسوف بودن که علی یه بحث خوب شروع کرد در باب سیستم ها و چرخه های آبی و پرداختن به خشکسالی ایران. همونطور که ازش انتظار میرفت طوری صحبت کرد که تمامی ذهن ها حساس شد. اولین و مهمترین قدم در فرهنگ سازی. مسیر رو به سمت مرز گرجستان ادامه دادیم.
اگر میخواید بیشتر در مورد سفر به تفلیس و مسیرهای دسترسی به آن بشنوید، اپیزود اول اول رادیو جولون را از دست ندهید: سرزمین خاچاپوری
مرز واله گرجستان
به مرز گرجستان که رسیدیم مرزبانها انگار تعجب کرده بودن. توی خیلی از سفرنامه ها خونده بودم که اکثر ایرانیها برای سفر به تفلیس و گرجستان از مرز سارپی که نزدیک باتومیه میرن. از همون اول فاز ویزا برداشتن اما خب خوشبختانه همه ویزا داشتن بجز نازلی. نازلی هم که کارت اقامت کاناداش مثل اسم اعظم عمل کرد. حتا ازش پول ویزا هم نگرفتن! در این حد حال کرده بودن که توی برگشت هم یادشون بود که “تو همونی که اقامت کانادا داشتی”! بعد بگین بلاد کفر بده.
علافی بیشترمون سر راننده ها بود. قبول نمیکردن که به 3تا راننده ویزا بدن و خب حق هم داشتن. خلاصه به راننده اصلی دادن و رد کردیم مرز رو.
در اولین پمپ بنزین بعد از مرز دوستان دیگه عنان از کف دادند و به سمت آبجوها حمله ور شدن. گرجستان یکی از مهدهای مسکرات شرق اروپاست. به همین دلیل امثال اِفِس و هاینکن و اینا خیلی بازاری ندارن. دوتا شرکت بزرگ آبجو سازی دارن به نام های kazbegi و Natakhtari که خب رفقا همیت بیشتری بر روی ناتاختاری داشتند که الحق و الانصاف هم خوب بود (البته اونایی که خوردن میگفتن، ما که پاک تر از این حرفاییم).
دیدار با برجومی در گرجستان
صبحانه که پیچیده شده بود. نهار هم داشت به همین سرنوشت دچار میشد که به شهر معظم Borjoumi رسیدیم. اولین برخورد بچه ها با خاچاپوری Khachapuri به تموم شدن کل خاچاپوری های مغازه انجامید. حالا خاچاپوری چیه؟ غذای اصلی سنتی گرجستان که مواد تشکیل دهندهاش نون هست و پنیر.
حالا دیگه انواع و اقسام مخلفات هم گاهی بهش اضافه میشه. نوع پنیر و میزان برشته بودنش خوشمزگیش رو تعیین میکنه. خداروشکر که ما از الطاف مادر گرام مقدار گزافی مرغ داشتیم و میل نمودیم وگرنه از اونجایی که سعیدِ بابا پنیر دوست نمیدارند به سوء تغذیه دچار میشدیم.
داستان گرفتن تاکسی در گرجستان
ازقضا یک مرکز اطلاعاتی بود در برجومی که به زبان کم و بیش خوبی انگلیش نکلم میفرمودند. اشاره کردند که در نزدیکی چشمه آب معدنیای هست که ارزش دیدن دارد. اما از رویِ کون گشاد دوستان تعداد اندکی پاشنه ها را کشیده و به سمت آن رهسپار شدیم. کمتر از 40 دقیقه زمان داشتیم. خلاصه یه جا تصمیم گرفتیم که تاکسی بگیریم. اولین برخورد ما با خدمات گرجی.
از روی تجربه سفرهای قبلی میدونستم که دو حالت وجود داره. طرف یا انگلیسی بلده و یا بلد نیست. و خب وقتی بلد نیست شما لازم نیست تلاش کنی موقع ایما و اشاره انگلیسی هم همراهش کنی. پس با خیال راحت فارسی حرف بزن و با اشاره حالی طرف کن منظورت رو.
خلاصه بهش فهموندیم که میخوایم بریم تا چشمهها و برگردیم مرکز شهر. اونجا بود که فهمیدیم چقدر تاکسی هاشون ارزونن ماشالا. کلن 3 لاری شد. نکته جالب این بود که سوار که شدیم یهو یارو برگشت گفت deutchland?. ما هم هیجانزده پرسیدیم که مگه آلمانی بلدی که گفت کمی. خلاصه وسط برجومی با یارو شکسته بسته دویچ حرف زدیم و حالی بردیم از این تصادف جالب. حالا اینکه طرف چرا آلمانی بلد بود اما انگلیسی نه، داروینُ الاعلم.
چسمههای آب گرم برجومی
اما از آب چشمه برجومی براتون بگم که ماشالا. زهرمار جلوش شوکران بود. پر گوگرد، بدبو اما خب تجربه ای بود برا خودش. خلاصه به ماشین برگشتیم و راهی سفر به تفلیس شدیم. راه بیشتر از انتظار ما طول کشید.
یه از خدا بی خبری گفته بود که بین 24 تا 30 ساعت. خب ما میدونستیم 24 رو چرت میگه اما دیگه انتظار 36 رو هم نداشتیم، کلافه شده بودیم دیگه. وارد تفلیس که شدیم در حدود 45 دقیقه دنبال آدرس گشتیم و بالاخره هتل رو پیدا کردیم.
جاتون خالی هتل 3ستاره بود اما لوکس. اصن یه چی میگم یه چیزی میشنوید. حیاط بدبو، سه طبقه، بدون آسانسور، نما افتضاح، تخت داغون، اینترنت داغون، آب کم فشار و سرد. اما خب خداییش جای هتل خوب بود. به خیابون اصلی شهر نزدیک بود. ساعت حدود هفت جاگیر شدیم و قرار شد ساعت 9 دم در باشیم برای گشت شهری.
سفر به تفلیس، عروس اوراسیا
راه افتادیم در خیابان های عروس اوراسیا. حقا که اسمش برازنده اش بود. خیابان های زیبا و مدرن در دل معماری سنتیشون. پر از اماکن دیدنی و معماری های زیبا و جالب. قرار بود بریم یه جا به پیشنهاد علی شام بخوریم. اما خب رفقا از سر دلسوزی البته، فکر کرده بودن که تراختور آوردن سفر.
حدود 2 ساعتی داشتیم پیاده روی میکردیم که خب دیگه نایی نمونده بود. خلاصه رفتیم سوار تله کابین شدیم و رفتیم زیر پای مجسمه مادر گرجستان و قلعه باستانی شهر.
مادر گرجستان یه مجسمه بزرگه که در یک دستش یک جام شراب برای پذیرایی از دوستان و دست دیگهاش یک شمشیر برای پذیرایی از دشمنان قرار گرفته. جالبه که یه جایی میخوندم که گرجی ها فقط از دشمنانشون با آبجو پذیرایی میکنن و برای دوستان فقط شراب میارن. والا ما رو که با ناتاختاری هم پذیرایی میکردن راضی بودیم.
زندگی شبانه در سفر به تفلیس
با تله کابین برگشتیم و با هدایت علی جان (که باز از سر دلسوزی ته و توی تمام سوراخ سمبه های عیش و عشرت شهر رو در آروده بود قبلا) به مرکز نایت لایف شهر یعنی خیابان شاردنی و لسیتزه رسیدیم. گروه ما که متشکل از من، نینا، نازلی، سعید، تندیس و سمر بود از رستوران انتخابی رفقا خوشمون نیومد و آواره خیابان شدیم تا در ساعت 12 شب جایی برای شام پیدا کنیم.
خلاصه بعد از 2-3بار بالا پایین کردن خیابون یکجا نشستیم و در کمال لذت گارسون در حد سفارش گرفتن انگلیزی بلد بود. سفارش دادیم و چشمتان روز بد ببیند. از فرط خوشمزگی دوست داشتیم میز رو هم گاز بزنیم. یک مرغ سفارش دادیم در سس توت فرنگی. نمیدونستیم مرغ رو بخوریم یا سس اش رو. بعد یک چنجه خوک سفارش دادیم که آقا محشر. برای اطمینان یک پاستا هم سفارش داده بودیم که اون هم عالی بود.
به این نتیجه رسیدیم که اینجا جای شکم از عزا بیرون آوردن است. خوشبختانه حجم وقیمت غذاها هم تناسب معثولی داشت. دوستان میگفتن ناتاختاری هاشون هم خوشمزه بود البته. اون شب بخش مهمی از سفرنامه ما رو تشکیل میده.*
پایان بخش اول
بیشتر بخوانید: گرجستان نامه – سفر به گوری و موزه استالین بخش دوم
بیشتر بخوانید: گرجستان نامه – سفر به متسختا و جواری چرچ بخش سوم
*این سفر در سال 1392 انجام شده است. دلار آن روزها 3 هزار تومان بود. پس حواستان به قیمتها باشد.