کیه که ندونه این روزها حالمون بده و این حال بد نتیجه کلی اتفاقهای پی در پی و ریشه داره. همیشه میگفتیم ای وای از آذر، اما آبانمون غمدارتر شد. گذشت تا رسیدیم به استرس جنگ و غم و اندوه جمعی از پرواز هفتصد پنجاه و دو، پروازی که زندگی خیلیهامون رو تغییر داد.
.برای خیلیاز ماها راه رسیدن به حال خوب سفر کردنه. اما این روزها سفرکردن هم سخت شده. نمیدونیم حتی که توی این شرایط میتونیم از سفر برای خوبشدن حالمون استفاده کنیم یا نه.
به همین دلایل، اپیزود ۲۴ رادیو جولون رو اختصاص دادیم به اینکه آیا سفرکردن میتونه راهحل مناسبی برای تسکین دردهامون باشه یا نه.
پس رفتیم و با دوتا جهانگرد و یک روانشناس هم گپ زدیم. شهرزاد اجتهادی و هدیه مولایی از رویکرد متفاوتشون به سفر در زمان غم میگند و در آخر دکتر کوروش ساسانی از دیدگاه علمی به این سوال ما پاسخ میدهند که آیا پناهبردن به سفر در زمان غم کار درستیه یا خیر.
تهیه کنندگان: کیمیا خسروی و سالار موسوی
طراح پوستر: بابک قادری
متن اپیزود
اپیزود بیست و چهار – سفرتراپی
کیمیا: سلام
سالار: اینجا یه رادیو واسه جولون دادنه
موسیقی
سالار: کیه که ندونه این روزها حالمون بده و این حال بد نتیجه کلی اتفاقهای پیدرپی و ریشه داره. همیشه میگفتیم ای وای از آذر، اما آبانمون غمدارتر شد. گذشت تا رسیدیم به استرس جنگ و غم و اندوه جمعی از پرواز 752. پروازی که زندگی خیلیهامون رو تغییر داد، چه مستقیم و چه غیرمستقیم.
موسیقی
سالار: من، ما و شمایی که همراه رادیو جولون هستید، معمولا جوابمون واسه بسیاری از مشکلات و غمهامون سفره. سفره که معمولا حالمون رو خوب میکنه. سفره که باعث میشه برگردیم سر اون حال و روز خوب و پرانرژیمون. اما این روزها سفر کردن هم آسون نیست. وقتی اندوه، ناشی از یه اتفاق بزرگ و غم دسته جمعیه، به راحتی نمیشه نسخههای قبلی رو به کاربست.
کیمیا: واقعیت اینه که انقدر ذهن خودمون درگیر این موضوعات بود که احساس میکردیم شاید سفر هم دیگه حالمون رو خوب نکنه، همین شد که تصمیم گرفتیم این اپیزود رو اختصاص بدیم به موضوعی که شاید کمتر فرصت شده در موردش گفتگو کنیم. تو این اپیزود تمرکز میکنیم رو تاثیر سفر روی کاهش غمهامون و به عبارتی بالا بردن کیفیت زندگیمون. از تجربههای خودمون میگیم و برای اینکه بتونیم عمیقتر موضوع رو بررسی کنیم، نظرات دوتا جهانگرد دیگه رو هم در مورد این موضوع میشنویم و انتهای اپیزود با کمک یه روانشناس از دیدگاه روانشناسی هم موضوع رو بررسی میکنیم. همین اول اپیزود مجددا این رو هم یادآوری کنم که در مورد این موضوع هم مثل موضوع سفر تنهایی یا اپیزود هیچهایک یا خیلی موضوعات دیگه، ما نمیتونیم نظر قطعی بدیم، چون در نهایت درست و غلطی وجود نداره، هدف این دسته از اپیزودها باز کردن مبحثه و کمک به تحلیل بیشتر.
موسیقی
سالار: ببین من به شخصه این روزها جدا از اینکه دست و دلم به سفر نمیره، جرات هم نمیکنم از سفر حرف بزنم. واقعا این روزها هر حرکتی ممکنه یهعده رو ناراحت کنه. یه سریها نشستن تو اینستاگرام و توییتر و یه گارد عجیبی دارن که حالمون بده، شما میگید برو سفر؟
کیمیا: راستش من به اون دسته که گارد دارن نسبت به سفر برای کم کردن غم (حالا چه غم بزرگ باشه چه کوچیک) حق میدم. فرض کن کسی که تصورش از سفر فقط اینه که آخر هفته با دوستاش بره شمال و تو ویلا بمونن و تلاش کنن که فقط خوش بگذرونن، خب حق داره که فکر کنه که چطور میشه تو این وضعیت بیخیال دنیا شد و خوش گذروند. تو پرانتز بگم که بالاخره اینم سبکی از سفره و منم بعضی وقتا تجربش میکنم، اما اینجا منظورم اینه که وقتی میگیم سفر گاهی اوقات یک گزینه ست برای کم کردن یا حتی پذیرفتن غم، قطعا منظورمون این نوع از سفر نیست.
سالار: به نظرم باید یه چیزی رو همین اول کار قبول کنیم. این که ما و آدمهای امثال ما معتادیم به سفر. حالا اینکه این اعتیاد خوبه یا بد رو کاری ندارمها، فقط میخوام تاکید کنم که ماها به سفر جدیتر از خیلیهای اطرافمون نگاه میکنیم. و این مایی که میگم، شامل خیلی از کسایی هم میشه که دارن به این پادکست گوش میکنن. قدیمترها واسه خود من اینجوری بود که آخرهفتههایی رو که خونه میموندم، اونقدر دپرس میشدم که دوستام همه واقعا میترسیدن. چون فکر میکردم انگار یه چیزی رو دارم از دست میدم یا وقتم رو دارم حروم میکنم.
موسیقی
آیا ماها معتادیم به سفر؟
من فکر میکنم اون اعتیادی که میگی از حسی که خیلی اوقات از سفر میگیریم به وجود میآد. پررنگترین خاطره ای که از این داستان برام مونده برای شش سال پیشه، یهو شرکتی که کار میکردم در شرف ورشکستگی بود، اوضاع مالیم به هم ریخته بود، با دوستام به مشکل خورده بودم و هزارتا دلیل کوچیک و بزرگ دیگه داشتم برای غصه خوردن، بعد وسط همه این فشارها با یه گروه از دوستام رفتیم کوه. برنامه ای که برای من تو وضعیت جسمانی اون موقعم خیلی سنگین بود، تو وضعیت جسمانی الانم، فکر کنم خیلی خیلی سنگینه البته.{خنده} خلاصه که برنامه سه روزه بود و دو روز طول میکشید به قله برسیم، روز اول به همه بدبختیهام، غصه کم آوردن تو کوه هم اضافه شد، دیدی یه موقعهایی همه چی به هم ریختهست و ظرفیت غمت دیگه خب تکمیله و با هر اتفاق دیگهای ممکنه عکسالعمل نشون بدی! من موقع بالا رفتن اشکامم دراومده بود. حالا این موقعیت رو تصور کن، کات. فردا ظهرش که رسیدم به قله و داشتم از کوه میاومدم پایین، انقدر حالم خوب بود که میتونستم پرواز کنم. آسمون پرستاره شب، طلوعی که صبح دیده بودم و دشتهایی که پایین پام منتظر بودند، انقدر حالم رو خوب کرده بودند که لبخند از لبم نمیرفت واقعا، قشنگ یادمه همینجوری که راه میرفتم هر کردوم از سنگریزههایی که زیر پام سر میخوردن رو، فکر میکردم یکی از مشکلاتمه، بعد دونه دونه غمهام رو تو ذهنم میآوردم و یه پوزخند میزدم که ای بابا اینکه چیزی نیست، من حلش میکنم.
آیا سفر همیشه حالمون رو خوب میکنه؟
سالار: ببین کیمیا، این مثالی که تو زدی و این پروسهای که تعریف کردی، خیلی وقتها من هم تجربه کردم. اما قضیهای که هست اینه که من فکر میکنم یه خطایی که تو ذهنمون اتفاق میافته رو نادیده میگیری. ببین داستان اینه که آدم به صورت ناخودآگاه، اون بخش شیرین خاطره رو فقط یادش میمونه و کم کم یادش میره که چقدر سخت بود که به اونجا برسه. اما اگه بخوایم واقعا با خودمون روراست باشیم، دیگه بعد از اینهمه سفر میدونیم که همه جای سفر خوشگذرونی نیست و دقیقا این همون چیزیه که از اول جولون تصمیم داشتیم به شکلهای مختلف نشونش بدیم دیگه. این که سفر فقط شادی و خوشگذرونی نیست. سفر مخلوطیه از احساسات مختلف و گاهی حتی متناقض. آدم تو سفر هم شادی تجربه میکنه، هم غم، هم خشم، ترس و خیلی حسهای دیگه. من مطمئنم که اگه همین الان چشمامون رو ببندیم و به سفرهامون فکر کنیم همهمون مثال های متنوعی رو از این احساساتی رو که توی سفر تجربه کردیم رو یادمون میآد.
بذار خودم یه مثال بزنم. چندسال پیش به خاطر یه سفر کاری قرار بود برم مسکو. اون روزها توی زندگی شخصیم هم حالم خیلی خوب نبود و فکر میکردم اگه بتونم سفر رو طولانیتر کنم، حالم بهتر میشه. وقتی سفر قطعی شد رفتم و با هزار زور از رئیسم اجازه گرفتم که یه ده روزی به سفر اضافه کنم و خودم برم سنپترزبورگ رو مفصل بگردم. حتی واسه اینکه شرکت ضرر نکنه، قبول کردم که به جای اینکه مستقیم با هواپیما ایرفلوت برم، با آذربایجان برم و توی رفت و برگشت یه استاپ هفت-هشت ساعته هم داشته باشم تا پول بلیتم گرونتر نشه. وقتی رسیدم سنپترزبورگ اولین سفر تنهایی خارجیم رو تجربه کردم. ولی هوا اونقدر سرد بود و اونقدر بارونی بود که من نه تنها حالم خوب نشد که روزبهروز بیشتر تو خودم فرورفتم و غمگینتر شدم. روز آخر هم به خاطر راه رفتن زیر بارون اونچنان سرما خوردم که تمام راه برگشت نگران این بودم که نذارن به خاطر مریضی سوار هواپیما بشم. خلاصه با یه سرماخوردگی خیلی شدید و حال روحی خراب برگشتم. فرداش طبیعتا نتونستم برم سر کار و بعد هم که رفتم تا یه ده دوازده روز، اونقدر حالم بد بود که اصلا هیچ کارایی نداشتم. قضیه تا جایی پیش رفت که یه روز رئیسم صدام کرد و باعصبانیت بهم گفت که تو قرار بود بری سفر که حالت خوب شه نه اینکه با حال بدتر برگردی. و بعد از اینکه شیرفلکه رو یه نیم ساعتی روم باز کرد، آخرش بهم اخطار رسمی داد که اگه تا آخر ماه خودم رو درست نکنم قراردادم رو تمدید نمیکنه و اصلا هم شوخی نداشت. یعنی ممکن بود من به خاطر سفر، کارم رو ازدست بدم.
کیمیا: ببین من فکر میکنم سفر دو مدل تاثیر تو زندگی آدم داره، یه تاثیریه که تو کوتاه مدت، نتیجش رو میشه دید مثل همون حال خوبی که من تو اون سفر کوهنوردی تجربه کردم و یه تاثیری هم تو بلند مدت خودش رو نشون میده و بازهم قطعا تو زندگیمون تاثیرگذاره دیگه. مثلا من این سفر روسیه تو رو و حال بدی که بعدش داشتی رو قشنگ یادمه، اما اینم یادمه که این سفر یه بهونهای شد برای شروع سفرهای تنهاییت وشاید اگه این سفر رو نمیرفتی چند وقت بعدش پا نمیشدی تنهایی مثلا بری آمریکای جنوبی رو بچرخی و اونهمه اتفاق خوب رو تجربه کنی.
سالار: ببین من با حرفت کاملا موافقم. اما این رو الان میتونم بگم که سه سال از قضیه گذشته و من میتونم با فاصله به اون سفر نگاه کنم و تحلیلش کنم. اما اون موقع و بعد از سفر من اونقدر حالم بد بود که هی به خودم میگفتم واقعا کاش نرفته بودم این سفر رو.
موسیقی
موقع حال بد باید سفر کرد یا نه؟
سالار: حالا با همه این اوصاف تو خودت جزو کدوم دسته از آدمهایی کیمیا؟ موقع حال بدی میری سفر یا ازش فاصله میگیری؟
کیمیا: ببین من تا الان راهحلم برای خیلی از مشکلاتم سفر بوده، همیشه هم نتیجه گرفتم. یعنی اصلا ته ذهنم همیشه اینجوریه که فکر میکنم که اگه یه اتفاق خیلی بدی برام بیفته، همون موقع کولهام رو میگیرم و میرم.{خنده} حالا نتیجش تا الان طبق تجربیاتی که داشتم، یه موقع حل شدن مشکلم بوده، یه موقع هم فقط باعث شده که اعصابم آروم بشه و راحتتر به مشکلم فکر کنم. تجربه شخصی من اینجوریه که از زمانی که تصمیم به سفر میگیرم اصلا شکل و شمایل زندگیم عوض میشه، انگار یه هدف کوتاه مدتی برای خودم تعریف کردم که خیالم راحته که بهش میرسم و همین بهم یه حس آرامش میده. البته که منظره بیرونی و اون چیزی که بقیه از زندگی من میبینن قطعا این نیست. مثلا اون زمانی که کافه داشتم، یه شبی بود که تا دیروقت داشتیم تو کافه کار میکردیم و تا جمع و جور کنیم و بیایم بیرون ساعت یک شب شد، اومدیم در رو وا کنیم که دیدیم بله! یه نیوجرسی گذاشتن دم در کافه از این سو به اون سو. برای کسایی که نمیدونن نیوجرسی چیه، باید بگم که نیوجرسی اون بلوک سیمانی خیلی بزرگاست که شهرداری برای پلمپ میذاره جلو در، فکرم نکنید که هر جا نیوجرسی دیدین طرف مثلا حالا یه کلاهبرداری کرده، کار عجیب غریبی کرده، ممکنه داستان سر یه تغییر قانون باشه یا هر چیزی که اصلا صاحب کسب و کار، کلا ازش بیخبره. خلاصه از اینکه شهرداری غیرقانونی این کار رو کرده بود و بدون اخطار نباید پلمپ میکرد که بگذریم، جالبی داستان این بود که در کافه ما، به بیرون باز میشد و عملا ما اون تو حبس شده بودیم. دیگه تا صبح هر جا زنگ زدیم هیشکی تحویلمون نگرفت و بالاخره ساعت ده اینا موفق شدیم شهرداری رو راضی کنیم که بیاد این بلوک رو یک ذره جابهجا کنه تا ما بتونیم از حبس دربیایم. تو این فاصله نشستیم فکر کردیم، دیدیم که هرروز تعطیلی کافه که کلی ضرره، از اونورم یکشنبه یه ایونت خیلی مهم تو کافه داریم که کلی مهمون براش دعوت کردیم، اما از اون ور هم باید واقعنگر باشیم که فعلا ما نمیتونیم کاری بکنیم و تا مثلا شنبه نشه و شهرداری باز نشه ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، دستمون از دنیا کوتاست درواقع، همین شد که تصمیم گرفتیم پاشیم بریم سفر. این سفر از دسته همون سفرها بود که باعث نمیشد مشکل من حل بشه، اما کمکمون کرد که یککم از فضا جدا بشیم و عوض اینکه بشینیم بغل نیوجرسی غصه بخوریم، بتونیم از دور به مشکل نگاه کنیم(خب طبیعتا منظورم از دور بعد مسافت نیست دیگه) این نگاه کردن از بالا به مشکل توی یک حال وهوای آرومتر، باعث میشه که اول اون مشکل رو بپذیریم و بعد ببینیم چه راهکاری براش داریم.
احتمالا چیزی که اطرافیان فکر میکردن اینه که ما چقدر بیخیالیم، یا اینکه داریم از مشکل فرار میکنیم اما واقعیت اینه که راهکار من برای حل خیلی از مشکلات فاصله گرفتن ازشون و حل کردنشون سر فرصته.
برای اینکه بحثمون یک طرفه نباشه و نظر جهانگردهای دیگه رو هم بشنویم، رفتیم سراغ هدیه مولایی.
هدیه سالهاست که سفر میکنه و تعداد سفرهاش اونقدر زیاده که قبل مصاحبه حدس میزدم چنین حسهایی رو حتما تو سفرهاش تجربه کرده باشه.
موسیقی
تا حالا شده واسه خوب شدن حالت سفر کنی؟
کیمیا: هدیه تا حالا شده واسه خوب شدن حالت سفر کنی؟ مشخصا بخوام بگم مثلا اینه که یه حس غمی تو زندگی روزمرهات داری، یه خشمی داری، یه اتفاقی افتاده یا هرچیزی و ببینی که برای برطرفکردنش حالا میخوای سفر کنی؟
هدیه: کیمیا ببین این خیلی به رویکرد آدمها و جایگاه سفر تو زندگیشون مرتبطه، برای من چون سفر یک بخش بسیار مهمی از زندگیمه و اصلا یک برشی از زندگیم اختصاص داره به سفر، خب من اینها رو اصلا میبرم تو سفر که حلشون بکنم، برطرفشون بکنم. میگم این رویکرد آدمها و دیدشون نسبت به سفر، خیلی مهمه. بعضیها میگن که نه ما فقط میخوایم بریم سفر استراحت بکنیم، ریلکس بکنیم، ولی خب برای من سفر چون صرفا این معنا ریلکسکردن و استراحتکردن رو نداره، خیلی این اتفاق افتاده که برم سفر و مشکلاتم رو هم ببرم تو سفر و حلشون بکنم.
کیمیا: خب حالا بذار یه ذره مشخصتر بگم، فرض کنیم مثلا تو زندگی روزمره، آدم یه مشکل کاری داره، تو یک رابطه یه مشکل عاطفی داره یا کسی رو از دست داده، حالا فرض کن همه ی این دغدغهها و درگیریها هست و وقتی آدم سفر میره، بالاخره مگه این نیست که همه اون دغدغهها و همه اون فکرها، همه اون ذهنیتها، همون آدمی دیگه، همه رو با خودت میبری سفر؛ حالا میخوام بدونم که این تغییر لوکیشن دقیقا چه تاثیری داره؟ مگه آدم همون نیستش؟
هدیه: ببین من همیشه به دوروبریهام یه مثالی میزنم، میگم که سفر برای من مثل یک زندگیه، یعنی از لحظهای که سفر رو شروع میکنم انگار در یک زندگی متولد میشم تا لحظهای که اون سفر رو تموم میکنم انگار مثلا خاتمه اون زندگیه و تمام تجربههایی که آدم توی یک زندگی داره، انگار به صورت خیلی فشرده تو اون بازهای که در سفر هستی برات پیش میآد و من تو اون بازه دنبال جواب سؤالهام میگردم. بذار یه مثال برات بزنم که خیلی روشنتر و واضحتر باشه، من همین حالهایی که تو میگی رو، همه رو داشتم یعنی از نظر عاطفی حالم خراب بود، از نظر کاری، مالی و همه جوره و تصمیم گرفتم یه سفر، نوروز همین امسال برم، سال 1398 در جاده سانتیاگو. سانتیاگو خب یه جاده مقدسه برای مسیحیها و اولویت سفر در این جاده هم، پیاده رفتنه، یه جادهای که حدود هشتصد کیلومتر مسیره، البته من همش رو نرفتم ولی نصفی از این مسیر رو پیاده رفتم و برای من مثل یه تراپی بود. خب بیشتر این مسیر رو من در سکوت میگذروندم و چون همسفری نداشتم، غالبا از صبح شروع میکردم پیادهرویکردن تا دمدمهای غروب و با خودم فکر میکردم به مشکلاتم، به مسائلم و این در حالتی بود که در بستری از طبیعت بودم و خب آدمها، واکنشهای طبیعت، گاهی وقتها مثلا یک پرندهای که داره یک چوبی رو میبره تو خونش، واسه من الهامبخش بود و اینها کمک میکرد که من وقتی که دارم فکر میکنم و برمیگردم به حسهام، خیلی چیزها رو از عمق وجودم، چیزهایی که قایم کرده بودم تو لایههای پنهانی روحم، چیزهایی که ازشون میترسیدم و روشون سرپوش گذاشته بودم رو تو سفر، مثل یک فرصته دیگه، اینها رو میکشیدم از اون زیرزیرها بیرون، بعد قشنگ نگاه میکردم، یه تکونشون میدادم، گردوخاکشون رو میگرفتم و میگفتم ببین هدیه، اینی! و باید با این یک تعاملی داشته باشی و دنبال یک راهحلی برای رفع اون مشکل میگشتم. سفر برای من میگم، یک بستر خیلی خوبی رو فراهم میکنه که توی زندگی معمول و روزمره، تو شهر، شلوغیها باعث میشن که گاهی وقتها، نتونم بپردازم اونجوری که باید به خودم؛ تو سفر این بستر برای من فراهم میشه که در یک خلوت خودخواستهای، دونهدونه ترسهام رو، مشکلاتم رو ببینم. خوبی دیگهای که سفر داره کیمیا، این هستش که توی سفر، مخصوصا سفری که تنها باشی، تو با یک چیزهایی مواجه میشی که ممکنه در حالت عادی اونها رو قایمشون بکنی، مثلا چی؟ مثلا این که من سالها میترسیدم از تنها توی چادر خوابیدن و این رو همیشه با همسفرشدن با آدمهای دیگه، روش سرپوش میذاشتم؛ تو سفرهای تنهایی یک جایی خب دیدم من باید با این مواجه بشم و این ترس رو از اون زیرزیرها کشیدم بیرون و گفتم ببین باید با این مواجه بشی و رفعش بکنی و خب بار اول یککم سخت بود، بار دوم، سوم به بعد دیگه این یواش یواش، این روند طبیعی رو پیدا کرد. گاهی وقتها اینجوری هم میشه دیگه، یعنی سفر بهت کمک میکنه و یه چیزهایی رو که قایم کردی، میآره رو، میبینی و برطرفشون میکنی.
کیمیا: خیلی هم عالی! هدیه یککم بزرگترش کنیم، مثلا این چندوقته همهمون یهسری دغدغه اجتماعی داشتیم، اجتماعی-سیاسی، حالا دیگه نمیدونم اسمش رو واقعا چی بذارم، که حال خیلیهامون رو خراب کرده، میخوام بدونم توی همچین شرایطی تو برای خودت شده که نسخه سفر رو همچنان بپیچی، یعنی اینکه فکر کنی واسه این هم، میتونی با سفر با این قضیه هم کنار بیای، یه چیزیه که دیگه دلیلش رو تو خودت نمیتونی پیدا کنی، یه دلیلی خارج از تو داره، اما در هرصورت برای ادامه زندگی نیاز داری که یک جوری بتونی به این غم، خشم، ناراحتی شاید بتونی غلبه کنی. واسه این هم تونستی یا شده که نسخه سفر رو بپیچی؟
هدیه: آره. اتفاقا چندوقت پیش توی صفحهام نوشتم، به یکی از دوستام هم داشتم میگفتم که انقدر حالم بده، فکر میکنم حتی سفر هم نتونه کمکم کنه که حالم خوب شه، بعد باورنکردنی بود، من یه سفر یکروزه از صبح رفتم تا شب برگشتم، رفتم قزوین و انقدر قشنگیهای ریزریز زندگی به من یادآوری شد، مثل لبخند آدمها تو بازار، مثل یک لیوان چای داغ؛ شاید اینا وقتی که من میگم، یک مقدار رنگ و بو احساسی به خودش بگیره ولی من باور دارم که اگر خودمون رو بسپریم به دست این احساسات، یک مقدار حالمون رو خوب میکنه. ببین غیر از این سفر یکروزه قزوین، من خب به تازگی هم یه سفر دیگهای داشتم که اصلا برونمرزی بود، شاید از نظر اقتصادی و ریالی برای خیلیها جای سؤال بود که، بابا تو این شرایط مالی، چه حوصلهای داشتی که تو بلند شدی رفتی! یا چهقدر تو پولداری! واقعا اینطور نبود یعنی برای خود من یک فشار شاید کوچولو مالی هم داشت، این که پسانداز همه این چندوقتم رو گذاشتم و رفتم سفر؛ ولی درنهایت واسم یه پیامدی داشت، خب من رفتم یک بخشی از جنوب ایتالیا به اسم سیسیل و اونجا یک چیز متفاوت از اروپا دیدم، گاهی وقتها این دیدنها به ما کمک میکنه که نه بابا! اونقدری هم که ما فکر میکنیم که مثلا تو اوضاع خیلی خیلی خفقانآور دنیا قرار داریم، نیستیم. من همیشه وقتی که دوستام هی دارن شروع میکنن، میگن که آی اینجوریه، آی اونجوریه؛ من منکرش نمیشم که خیلی از مشکلات وجود داره، ولی همیشه میگم که باور کنید که مثلا اون مدینه فاضلهای که ما از اروپا ساختیم، اون اتوپیایی که از خارج از بچگی کردن تو ذهن ما، این خبرها نیست، اونجا هم یه سری مشکلات هست و من احساس میکنم گاهی وقتها این سفر رفتن و این دیدن، این آگاهی و آشنا شدن نسبت به کشورهای دیگه، بسترهای دیگه اجتماعی در جاهای دیگه دنیا، خیلی کمک میکنه به اینکه به خودمون بگیم، ببین اونقدر هم شرایط وحشتناک نیست، یعنی میتونی تو هم یک شروعی بسازی تو کشور خودت، میشه هنوز امیدوار بود، میشه هنوز تغییر داد. احساس میکنم گاهی وقتها این سفرکردن یک امید کوچولویی تو ذهن آدم ایجاد میکنه، یک فرصتی رو تو ذهن آدم همیشه باز میذاره که اگر هممون دست به دست هم بدیم، شاید بشه یه جاهایی یه تغییری ایجادکرد.
کیمیا: دقیقا هدیه من با اون قسمت حرفت که آگاهی رو گفتی خیلی موافقم، حالا با بقیه جاهای حرفاتم خیلی جاها موافقم اما اون قسمت آگاهی رو موافقم، چون که حداقل باعث میشه که تحلیل درستی داشته باشیم. این چند وقت مثلا حداقل از آبان تا الان، انقدر از همهجا خبرهای بد میشنویم و دیگه یک موجی راه افتاده که از همهچی متنفر باشیم، از همهچی خشمگین باشیم، اون دیدن و اون آگاهی باعث میشه که حداقل بدونیم بابت چه چیزهایی باید خشمگین باشیم، چه چیزهایی درسته و حقمون نبوده که سرمون بیاد و چهچیزهایی واقعا شاید تو خیلی جاهای دنیا هم داره پیش میآد. این آگاهی فکر میکنم خیلی به پذیرش و روان شدن زندگیمون کمک میکنه. می خوام بدونم شده سفری رو تجربه کنی و بعدش با حال بدتری برگردی؟ یعنی فکر کنی که اصلا کاش این سفر رو نمیرفتی، اصلا اشتباه کردی تو این وضعیتت پاشدی رفتی سفر؟
هدیه: صادقانه بخوام بگم، آره، پیش اومده. ببین برگشتم، با حال خیلی بدی برگشتم، ولی خب چند وقت بعدش به تجربهای که اون سفر برام داشته و اون حال بد نگاه کردم، حالم دوباره خوب شده. {خنده} ببین یعنی اینجوری میخوام بهت بگم، خب یه وقتهایی هست ما یه پردازشی تو ذهنمون داریم از سفری که میخوایم بریم، اینجور وقتها به نظر من، البته برای خود من، نتیجه عکس داره. اصطلاحا بهش سندرم پاریس هم میگن. یعنی یه وقتهایی هست که تو از مقصدی که میخوای بهش سفر بکنی یا از همسفری که قراره داشته باشی، یک چیزی برای خودت، یک رؤیایی برای خودت میسازی، که بعد میری توش قرارمیگیری و میبینی که نه اصلا اینطوری نبود. حلا چرا میگن سندرم پاریس؟ میگن ژاپنیها از پاریس برای خودشون یک رؤیایی درست کرده بودن و وقتی که میرن پاریس و میبینن که این رؤیا وجود نداره یا خیلی کمتر از اون چیزی بوده که فکرمیکردن، دچار استرس میشن، حالشون بد میشه، به هم میریزن، این ژاپنیها کلا موجودات حساسیاند.{خنده} خلاصه که اسم این رو گذاشتن سندرم پاریس. برای منم این اتفاق خیلی افتاده، یعنی از یک مقصدی یک چیز عجیبغریبی برای خودم درستکردم یا از همسفری با یه آدمی، مثلا پیش خودم گفتم، وای الان قراره برم، اینجوری میشه، اونجوری میشه، بعد رفتم اونجا نگاه کردم دیدم که اصلا با اون آدم نمیتونم چهارتا کلمه حرف بزنم یا اصلا تو اون محیط نمی تونم حس خوبی دریافت بکنم. و این حالم رو خیلی گرفته و با حال خیلی بدتری، چون یه رؤیای عجیبی ازش ساختم، برگشتم. ولی بعدا که اومدم نشستم مرور کردم، خود اون سفر، انقدر تجربههای عجیب و جالب داشته، اصلا همون شناخت من نسبت به اون محیط یا نسبت به اون آدم باعث یک گشایشی شده توی تجربههای خودم، یک تجربه جدیدی رو برام فراهم کرده و این خب خیلی کمک کرده. آره، پیش اومده. برگشتم حالم بد بوده، ولی بازم یککم مرور کردم، دوباره خوب شده. درکل سفر همیشه برای من خوبه.{خنده}
کیمیا: صحبتهای هدیه من رو یاد فیلم wild انداخت. این فیلم یکی از تاثیرگذارترین فیلمهای زندگی منه. قدیمی هم هست، فکر کنم برای سال 2014 باشه. داستان فیلم در مورد دختریه که درگیر بحرانهای زیادی تو زندگیش میشه. مادرش رو ازدست داده، دوران اعتیاد شدیدش رو تازه پشت سرگذاشته، ازدواجش به مشکل خورده و از همسرش جدا شده و حالا تو همه این وضعیتها، تصمیم میگیره سفر رو یه جورایی به عنوان یه راه فرار و تنبیه انتخاب کنه. و این سفری که انتخاب میکنه، یه سفر معمولی نیست، یه سفر تنهایی و پیادهروی توی طبیعته؛ در حالیکه اصلا تجربه همچین سفری رو تا قبلش نداشته.
مسیری که شخصیت اصلی داستان، استراید تصمیم به پیمایشش میگیره، ۱۱۰۰ مایل از ۲۶۵۰ مایل مسیر Pacific Crest هستش. حالا این وسط چون اسمش رو اوردم، یه گریزی هم بزنم یککم درمورد این مسیرها بیشتر بگم به این بهونه. توی دنیا کلی مسیرهای مختلف برای پیمایشهای طولانی وجود داره که این مسیر هم یکی از همون مسیرهاست، که از کانادا تا مکزیک ادامه داره. داستان خیلی از این مسیرهای معروف و البته همین مسیر pct این مدلیه که از ابتدای مسیر کلی تابلو راهنمایی وجود داره تا مسیر رو گم نکنید و یکسری ایستگاه و اداره پست هم تو محلهای مشخص وجود داره که شما قبل از اینکه سفر رو شروع کنید، برای خودتون برنامهریزی میکنید که مثلا تو فلان ایستگاه مواد غذایی میخوام، اینجا یه جفت کفش نو میخوام، لباس تمیز رو اونجا میخوام و خلاصه طبق نیازتون از قبل برای خودتون مایحتاجتون رو میفرستید و تو هر ایستگاه تحویل میگیرید.
حالا بریم دوباره سراغ داستان اصلی فیلم، پیمایش این مسیر طولانی و سروکله زدن با هزارتا مشکل، این مسیر رو برای استراید، تبدیل به یک مراقبه میکنه. تو طول فیلم مدام فلش بک زده میشه به خاطرات و اتفاقات زندگی استراید و همین باعث میشه انقدر تو زندگی خودش کنکاش کنه تا انتهای مسیر وقتی از اونجاده و از اونمسیر خارج میشه انگار دوباره متولد شده. بریم یه بخشی از موسیقیاین فیلم رو بشنویم.
موسیقی
سالار: من فکر میکنم همه مثل کیمیا و هدیه به سفر نگاه نمیکنند. شهرزاد اجتهادی، از سفربروهای حرفهایه که خیلی برنامه ریزی شده و مدون سفر میره و نظرش کمی درباره مواجهه با غم در سفر متفاوته.
موسیقی
آیا با وجود غم میشه سفر کرد؟
سالار: شهرزاد تو کلا واسه اینکه حالت خوب بشه، سفر میری یا نه؟ یعنی اگر یه غمی، چیزی داشته باشی، سفر به عنوان یکی از راههای فائق اومدن به اون غمت هست یا نه؟
شهرزاد: ببین سالار در مورد من یه ذره موضوع متفاوته، یعنی به نظر من حالی که یه ذره در جریان غم، نه به اون شکل ولی درگیر روزمرگی بودن، یکجوری کسالته به نظر من، غم نیست؛ کسالته. و برای رفع این کسالت، آره، سفر میکنم ولی اینکه موضوع غمناکی وجود داشته باشه و برای حل اون، این کار رو انجام داده باشم، نه! نکردم تا حالا این کار رو.
سالار: برای رفع همون کسالتهایی که میگی معمولا، حالا پس بهمون بگو چه مقصدهایی رو انتخاب میکنی و چهجوری سفر میکنی اصلا. چون یکی دلش میخواد بره ساحل، یکی دلش میخواد بره وسط طبیعت، یکی دلش میخواد بره شهر ببینه. تو بهمون بگو چهجوری سفر میکنی.
شهرزاد: ببین اساسا من به صورت سالانه، یک برنامه سفر از پیش تعیین شده، غالبا دارم. یعنی اینکه خیلی براساس احوالات لحظهایم ممکنه که مقصد سفرم رو انتخاب نکنم. یعنی من میدونم که نیمه دوم فلان سال، میخوام این تعداد کشور رو تو فلان قاره برم؛ برای همین این رو تو برنامهریزیم دارم و از اونجایی که خب در واقع باید یه سری هماهنگیها براش بشه، پیشاپیش اینها رو تعیین میکنم. خیلی مقصدها رو با حالم تغییر نمیدم ولی چیزی که جواب سؤال تو باشه و اگر من مشکلی داشته باشم؛ مردم، مردم یک جامعه، نزدیک شدن به یه سری مردم محلی و ایجاد ارتباط باهاشون، یه جور همدلیکردن با آدمهایی که نمیشناسمشون، محبت کردن و محبت دیدن ازشون، واقعا میتونه حال من رو تغییر بده.
سالار: شده تا حالا یه سفری رو بری، یه سفری که حالا چون تو سفرهای طولانی هم میری، یه سفری بری و بعد برگردی و احساس کنی که اصلا چه کاری بود من این همه رفتم و حالت خوب نباشه، یعنی ببینی اون سفری که رفتی، به جای اینکه به صورت عادی تو رو از اون کسالت دربیاره، ببینی که نه اصلا چه فایده که این سفر رو رفتم؟
شهرزاد: ببین شده که من بیام و حالم خوب نباشه ولی به این فکرنکردم که کاش این سفر رو نرفته بودم. میدونی ماجرا سفر چیه؟ من به نظرم با سفرکردن، تو یک جریان درحرکتی رو تعریف میکنی. یعنی حتی اگر یکجایی اسکان پیداکردی برای یک تایمی، مثلا سه ماه مثل من رفته باشی تو ماداگاسکار مونده باشی، عملا هنوز پویایی سفر در تو جریان داره. اتفاقی که میافته وقتی که تو به خونهات برمیگردی، اولش یه احساس آرامش و راحتی میکنی، از فضای امنی که بهش رسیدی، ولی عملا انگار که تو با سرعت، یهو متوقف شدی. به نظر من اون حالی که یه مقدار کسالت و نیمهافسردگی و این چیزهایی که بعد سفر اتفاق میافته غالبا، مربوط به این بخشه. یعنی روح تو و جریان قلبی و ذهنی و جسمی تو هنوز در حرکته، ولی تو متوقفشون کردی و اینها آمادگی این توقف رو به نظر من نداشتند. چون من همیشه تا لحظه آخر سفر هم دارم سفر میکنم و نمیایستم، وقتی میرسم انگار که اونها یهو با شوک، متوقف شدهاند. من در مورد خودم به این نتیجه رسیدم که درسته برمیگردم به یه حالت کمی افسردگی تا یه تایمی، ولی بعدش که با خودم صحبت میکنم، بعدش که درباره سفرم فکر میکنم، بعدش که دستاوردهاش رو میبینم، یه عکس کوچیک که دست یه بچه تو دستمه مثلا و حسش دوباره برام تداعی میشه، قطعا کسالت رو از بین برده، یعنی برای من پیش نیومده که از رفتن به جایی، پشیمون شده باشم.
سالار: ببین تو گفتی واسه خیلی از سفرهات برنامهریزی میکنی ازقبل میدونی، حالا اگه یه اتفاقی افتاده باشه؛ یه مثال میزنم مثلا یک جدایی عاطفی باشه یا مثلا یک دوستی که میشناختی و دوسش داشتی، از دست دادی، توی این حالتی که طبیعتا غم داری، سفرت رو انتخاب میکنی یا نه، تصمیم میگیری حالت رو خوب بکنی و بعد بری سفر؟
شهرزاد: ببین سفر رو قطعا انتخاب میکنم و شاید حتی زمانش رو جلو بندازم، ولی اساسا به نظرم سفر، درمان یا راه فرار نیست، یعنی تو اگر فقط سفر رو انتخاب کنی، وقتی دقیقا در لحظه بحران هستی، تو اون رو به عنوان یه راه فرار از مشکلاتت انتخاب کردی و مشکلی که حل نشده همیشه باقیه. یعنی به نظر من، برای خود من همیشه اینطوری بوده، اگر من رابطهای رو از دست دادم یا خودم از توش اومدم بیرون و به هرحال هنوز برام بار عاطفی داره، سعی میکنم با انتخابم کنار بیام و تصمیم بگیرم که این موضوع رو حل کنم. یا اگه کسی رو ازدستدادم، قبول بکنم که این بخش ازدستدادن هم بخشی از تقدیر و قانون علمی این جهان و هستیه. بعد از این، که این کار رو کردم، یعنی مشکل حل شد، با خودم کنار اومدم، خیلی سریع سفر رو انتخاب میکنم. اون موقعست که درواقع از فضای غم، فضای تهی ازدستدادن، خارج میشم و به نظر من با اون گشادگی که پا در راه میذاری، اتفاقها و ارتباطات و دوستداشتنهایی پیش میآد که شاید از همون جنس قبلی نباشه، دوست صمیمیت نباشه، ولی انگار که اون جای خالی رو توی قلب و و جود آدم پر میکنه.
موسیقی
کیمیا: من اینم اضافه کنم که یه تاثیر خیلی خوب سفر تو زندگی من، اینه که هرباری که سفر میرم ظرفیت پذیرشم بیشتر میشه و اصلا شاید گاهی اوقات سفر میرم تا همین رو یادم بیاد. اینکه لازم نیست به همه چی خیلی سخت و پیچیده نگاه کنم، مثلا اگه من تو تهران تو ترافیک گیر کرده باشم، ممکنه حرص بخورم و سرم تو گوشیم باشه، اما اگه برم شیراز و تو ترافیک گیر بیافتم، همون لحظه ای که راننده داره حرص میخوره، من دارم بیرون رو نگاه میکنم و از دیدن مناظر لذت میبرم. حالا این یه مثال خیلی خیلی کوچیکه، اما مطمئنم اگه بیشتر فکر کنیم هرکدوم هزارتا از این مثالها داریم در مورد موضوعاتی که تو زندگی شهری خیلی رو اعصابمونه، اما وقتی میریم سفر راحتتر میپذیریمشون و ممکنه بهشون بخندیم حتی. من تا جایی که بتونم سعی میکنم تو زندگی روزمرهام مدام از خودم سؤال کنم که اگه تو سفر این اتفاق میافتاد عکس العملم چی بود!
موسیقی
سالار: با تمام این صحبتهایی که کردیم، حقیقتش اینه که من مدتهاست که یه سؤال بزرگ واسم پیش اومده، که آیا این سفر رفتنها تلاشیه برای خوب شدن حال، یا اینکه تبدیل شده به یه مـأمنی که بهش فرار میکنم تا به مشکلات و حس و حالم فکر نکنم. میدونم که جواب این سؤال برای هرکسی که سفر میره شخصی و متفاوته. اما گفتم این سؤال رو از دکتر کوروش ساسانی که تخصصشون روانشناسیه، هم بپرسم تا ببینم از دید ایشون جواب این سؤال چیه.
موسیقی
سفر میتونه به عنوان یه ابزاری برای گذشتن یه آدم از غم فردیش استفاده بشه ؟
سالار: آقای دکتر ساسانی من سؤالی که برام پیش اومده، اینه که سفر میتونه به عنوان یه ابزاری برای گذشتن یه آدم از غم فردیش استفاده بشه، یا نه
کوروش: ببینید اگر ما به سفر اینجوری نگاه بکنیم که وقتی که یه آدمی تصمیم میگیره به یه سفری بره، به نوعی تصمیم میگیره که یک تحول درونی و بیرونی رو تجربه بکنه، طبیعتا این تحول، روی حال و احوال و وضعیت درونیش هم تاثیر میذاره و یه مقدار وابستهست به میتونیم بگیم نگاه اون آدم به سفر، که به واسطه اون نگاه، میتونیم بگیم که چه تاثیری روی غمش گذاشته، یا صرفا از یه فضایی دورش کرده برای یه مدتی، یا استرسها و اضطرابهاش کم شده، یه فرصتی به ذهنش داده که آرومتر باشه، همه اینها میتونه از پیامدهای سفر باشه؛ یکی اینه. دوم اینکه کیفیت اون سفری هم که تجربه میکنه، تو این قضیه خیلی نقش داره به نظر من، یعنی یه سفری هست که شخص به واسطش میره یه کاری رو انجام بده، یه سفری هست، میره یه جایی رو ببینه، یه سفری هم هست طرف میره که از این محیط شلوغ زندگی روزمرهاش فاصله بگیره. یعنی بسته به اینکه با چه هدفی میره و چهجور سفری رو تجربه میکنه، تاثیرات متفاوتی هم طبعا روی حالش خواهد داشت. یکی از اینها هم حتما میتونه عبورکردن از یه غم، غصه، اضطراب، تنش و چیزهایی از این دست باشه.
سالار: یه نکتهای رو که خیلی درمورد افرادی که زیاد سفر میکنند، اصطلاحا بهش میگن افراد کثیرالسفر، ذکر میکنن، خیلیها متهمشون میکنن که کسانی که زیاد سفر میکنن دارن از یه چیزی فرار میکنن، حالا از خانواده، از اجتماع یا از یک مشکلی که دوروبرشون هست، به سفر پناه میبرن. میخوام ببینم اصلا از لحاظ روانشناسی میشه اینطوری گفت؟ و آیا تمام کسانی که کثیرالسفر هستند، الزاما دارن از چیزی فرار میکنن تو زندگیشون؟
کوروش: نه الزاما، من فکر نمیکنم اینجوری باشه. به خاطر اینکه خود این میتونه اصلا یه سبک زندگی باشه واسه یه سری از آدمها، یعنی نوعی از زندگی که تو سالهای اخیر هم خیلی بیشتر مورد توجه قرار گرفته و به واسطه شبکههای اجتماعی، ما بیشتر درباره زندگی اینجور آدمها میبینیم، خود این هم میتونه یه سبک زندگی باشه، بنابراین الزاما معناش، فرارنیست؛ ولی از یه زاویه دیگری اگه بخوایم نگاه کنیم، میتونیم اینطوری به سفر نگاه بکنیم که انگار ما وقتی درگیر زندگی روزمرمون هستیم، مثل نگاه کردن به یک تابلو نقاشی از فاصله نزدیک میمونه، خب این یه حسی به ما میده، یه برداشتی از این تابلو داریم و با سفرکردن انگار فاصله میگیریم از این تابلو و حالا تو یه فاصلهای میتونیم به این تابلو نگاه بکنیم و مضمون یا محتوای اون تابلو همون ه، فقط جایی که ما داریم بهش نگاه میکنیم، تغییر میکنه و این فرصت یک جور دیگر دیدن زندگی خودمون، محیط اطرافمون رو به ما میده و من خیلی اون رد فرار رو توش نمیبینم، مگر اینکه یک نفر عامدانه بخواد این کار رو بکنه، یعنی خودآگاه هدفش این باشه که از مسائلش یک مدتی فقط دور باشه، نبینه. وگرنه الزاما معنای فرار نمیده از نظر من.
آیا سفررفتن میتونه اعتیاد محسوب بشه؟
سالار: بذار یه ذره گستردهتر بپرسم، ما یه شوخیای بین خودمون و بچههایی که زیاد سفر میکنن داریم که میگیم ما انگار معتاد به سفریم، اصلا از لحاظ علمی میشه به این قضیه به چشم اعتیاد نگاه کرد؟
کوروش: ببینید خب ما به همه چیز ممکنه معتاد بشیم یا اعتیاد پیداکنیم. اعتیاد هم خوب و بد داره دیگه، یعنی یه آدمی که کتاب هم زیاد میخونه، میتونه معتاد به کتاب بشه؛ هیچ چیز عجیب وغریبی نیستش، ولی اصولا از نظر روانشناختی، چیزی رو ما اعتیاد میدونیم که یکجور اجبار و تکرار درونی توش وجود داشته باشه. یعنی اون اجبار و تکرار خیلی نقش داره، اگر صرفا یک تکراری باشه که ما مجبور به انجامش نباشیم، الزاما اعتیاد نخواهد بود از نظر روانشناختی. ولی حتی اگر هم باشه، میتونه یک اعتیاد خوب باشه، چرا که نه!
سالار: این روزها ما شرایطمون در جامعه، درواقع یک غم جمعی وجود داره. به خاطر اتفاقاتی که در یکی دو ماه اخیر افتاده، خیلیها صحبتشون اینه که دل و دماغی اصلا واسه انجام سفر یا اصلا هیچ کاری که قبلا تو زندگی عادیشون انجام میدادن، نداشتن. سؤالم یه مقدار کلیه ولی بعد میخوام ربطش بدم به سفر، شما فکر می کنید که واسه رهاشدن از غم جمعی که ما توش دخالتی هم نداشتیم، یعنی مثلا ممکنه که غم فردی داشته باشم، رابطم بهم خورده باشه، کسی رو ازدستداده باشم، به هرحال به خودم ربط داره، ولی یه غمی مثل همین اتفاقی که واسه هواپیما اخیرا افتاد و سقوط هواپیما رو داشتیم، یه غمیه که دلایلش به من وابسته نیست، اما من به عنوان یه فردی که حالا تو این جامعه هستم، چهجوری میتونم سعی کنم که از این مرحله گذر بکنم و درواقع دوباره به آرامش زندگیم برسم؟
کوروش: ببین یه نکتهای رو قبل از اینکه پاسخم رو بدم، بگم؛ شاید این یه ذره ذهنمون رو شفاف کنه نسبت به موضوع. اصولا وقتی صحبت از هیجاناتی از جنس غم و اندوه میشه، یعنی هیجاناتی که ما معمولا تو تجربیات سوگ، فقدان و موقعیتهای اینچنینی از سرمیگذرونیم، یه چیزی که وجود داره اینه که واکنش آدمها خیلی منحصربهفرد میشه و ما نمیتونیم اینجا یه حکم کلی رو صادر بکنیم، بگیم که همه میتونن از این طریق حالشون رو خوب بکنن. میدونید مشکل معمولا از همینجا شروع میشه که ما دنبال یکسری نسخههای کلی بریم. درصورتیکه من فکر میکنم با وجود اینکه موضوع غم میتونه مشترک و عمومی باشه، یعنی یک اتفاق واحدی در سطح اجتماعی، سیاسی یا ملی برای مردم رخ بده، ولی واکنش آدمها میتونه به این غم، به این اندوه و به این اتفاق کلا میتونه خیلی متفاوت و شخصی باشه. این درک شخصی بودنش، درک متفاوت بودن واکنش من از دیگری، به نظر من قدم اول برای اینه که ببینیم چی کار میشه کرد. یعنی بپذیریم که آدمها میتونن واکنشهای متفاوتی داشته باشند. قدم بعدی هم فکر میکنم این باشه که حالا که این تفاوت رو پذیرفتیم، تلاش بکنیم که بفهمیم این در حد وسع روانی خودمون، به هرحال هرکدوم از ما، فقط خودمون نیستیم که با این غم مواجه شدیم، تلاش بکنیم بفهمیم اطرافیانمون چهجوری دارن به این غم، واکنش نشون میدن و یک برخورد همدلانه بتونیم اگر تو این شرایط داشته باشیم، من فکر میکنم اون قسمت جمعی ماجرا که به شکل حمایت اجتماعی خودش رو نشون میده، این خیلی بتونه کمک بکنه به ما، چون معمولا وقتی آدم با احساساتی مثل غم و اندوه، اون هم برای یه همچین موقعیتهایی که خودت مثال زدی، مواجه میشه، بسیار بسیار به این نیاز داره که فهمیده بشه، بسیار بسیار به این نیاز داره که درک بشه و یه برخورد همدلانه باهاش بشه؛ حالا ممکنه یک نفر بگه که من توانایی این کار رو ندارم، فقط همین که خودم رو بتونم آروم کنم یا یه کاری برای خودم بکنم، خیلی قدم بزرگی برداشتم. ممکنه یه نفر دیگه به خاطر تابآوری یا وسع روانی بیشتری که داره، بتونه جور دیگری با داستان برخورد بکنه. مدلها متفاوته ولی این چیزیه که فکر میکنم به عنوان یکی دو قدم اول بتونه خیلی به آدمها حس بهتری بده.
موسیقی
این بیستوچهارمین اپیزود پادکست جولون بود که شنیدید، این اپیزود توی بهمن ماه 98 توسط من، کیمیا خسروی به همراه سالار موسوی ضبط شده.
همون جوری که میدونید تو هر قسمت رادیو جولون ما میریم سراغ یه موضوع یا یه مقصد خاص. واقعیت اینه که اپیزود 24 در مورد یه مقصد زمستونی بود و قرار بود با هم همسفر بشیم به یه مقصد جدید، اما اتفاقات اخیر باعث شد تا به فکر بیفتیم که چطور میتونیم تو بهبود حال جامعمون تاثیرگذار باشیم، به این نتیجه رسیدیم که همون جوری که یک شاعر میتونه تو این مواقع با سرودن شعر حرف دلش رو بزنه یا یک آهنگساز یه آهنگی که با حال و هوای این روزهامون جور دربیاد، بسازه، هنر ما هم تولید پادکسته. امیدواریم تونسته باشیم مسیر جدیدی رو برای بهتر کردن حالتون پیش پاتون گذاشته باشیم.
پیادهسازی متن: مریم منیری